خود نوشته

۰۸ خرداد ۹۹ ، ۱۷:۴۳

یه روز خوب

 

صبح ک چشماتو باز میکنی نمیدونی چه روزی در انتظارته و یه شب که چشماتو میخوای ببندی ب روزی ک گذروندی فکر میکنی.... خیلی تلخه که نمیتونی ساعت و دقیقه و ثانیه رو به عقب برگردوند... خیلی بده ک تو فقط یکبار فرصت داری از اون ثانیه دقیقه و ساعت استفاده کنی...

زینب خاتون
۲۵ فروردين ۹۹ ، ۱۲:۲۶

یادش بخیر!!

یادش بخیر.... بچه بودیم از سر وکول هم بالا میرفتیم دختر پسرم فرقی نداشت. جمعه ها صبح کله سحربیدار میشدیم ومی رفتیم سراغ بازی، ما دخترا گِل بازی میکردیم وپسرا تو حال وهوایه خودشون بودن.

اینقد بالا پایین میپردیم که شب آش ولاش می افتادیم تو خونه ,تابستونا خوب بود اما...

امون از ایام مدرسه پنجشنبه اگه شیفت صبح بودیم تا غروب مشقامونو مینوشتیم واگه شیفتت عصر بودیم مثه جت خودمونو می رسوندیم خونه که بریم روستا خونه بابابزرگا....

غروب جمعه بدترین ساعت هایه عمرمون بود باید از هم دل میکندیم تا یه هفته دیگه که بتونیم باز همو ببینیم

زینب خاتون
۲۴ فروردين ۹۹ ، ۱۶:۳۹

سلام سلام

 

🌼بلاخره یه فرصتی ایجاد شد تا منم وبلاگ خودمو داشته باشم 🌼

یعنی شاید بتونم بگم از 14، 15 سالگی تصمیم این کار رو داشتم و در این لحظه و ثانیه ک فقط 3 روز دیگه تا بسیت سالگیم دارم این تصمیممو عملی کردم😁

خب بخوام خودمو معرفی کنم زینب هستم یک عدد دانشجو معلم 🥰

عشق ادبیات بودم اما الهیات قبول شدم 🙄در هر صورت این رسالت معلمی به دوشم هستش. 

دست سرنوشت من رو ب این جایگاه کشونده و از تقدیرم راضیم 

انشاالله خدا ازم راضی باشه😊🤲

 

زینب خاتون